لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

عی بابا! :))

یکی از کفشایی که برا عیدم از اراک خریده بودمو تازه دیروز رفتم بپوشمش.

پوشیدمش و هی متعجب بودم که عی بابا چرا یه لنگش انقدر گشاده!؟  :| 

و در کمال ناباوری متوجه شدم فروشنده ی گیج برداشته یه لنگه اشو سایز 39 داده یه لنگشو 40 :)))))

حالا کی حال داره بره اراک اینو پس بده؟!  :)))

ازدواج!

اصلا اصلا اصلا جالب نیست که ببینی هم کلاسیت بعد از یکی دو ماه نامزدی از شوهرش جدا میشه یا فامیلت که چند سااال دوست بوده بانامزدش و خیلی هم خوشبخت بنظر میان میخوان نامزدیو بهم بزنن یا مرد متاهلی و ببینی که وقتی چشمش به یه دختر جوون یکم شیطون میخوره به خودش اجازه میده باش کلی شوخی کنه و بگه و بخنده یا زن متاهلی وقتی شوهرش نیست یه سره داره ازش بد میگه یا همه متاهل ها و متعهد ها کلی دوست اجتماعی دارن که آبجی و داداشی صداش میزنن یا عروسا از دست مادرشوهرشون زندگی ندارن و مادرشوهرا از دست عروسشون پیر شدن یا زنایی که بعد ازدواج لذت بخش ترین کاری که کردن قرمه سبزی بار گذاشتن بوده و دورترین جایی که رفتن سوپری سر کوچه بوده و زندگی رو به بهونه ی شوهر به خودشون زهر کردن و مردایی که از یه تفریح ساده با دوستاشون محروم شدن 

خسته شدم از این همه آمار طلاق توافقی و احساسی و خیانت و بی اعتمادی و غررر و غرررر و غررررر از زندگی :| 

بس کنید دیگه

دلم میخواد یکی بیاد پشت سر زنش یا شوهرش یه عالمه خوب بگه، بگه چقدر خوشبخته، چقدر با اون آدم که هست احساس خوبی داره، چقدر اون ادم کمکش کرده که فرد بهتری بشه 

مشکل از کجاست واقعا؟!  


هی خدا!

خدا به آدم شوهر علیل بده،

شوهر عصبی نده

:(

اونم مدل دست بزن دار 

:| 

لعنت به همشون 






من بعد از صحبت کردن با یکی :( 

چای ترش :|

یه چای ترش خوردم انقدر حالمو بد کرده که نمیدونید! 

اصلا خوابم نمیبره :(

حالم بده 

کمک :((

سلاااام وبلاگ قشنگم :))

وای سلاااااام 

وبلاگ جااااانممممم ❤❤❤❤

دلم برای همتون ( دوستای مجازی و وبلاگ جانم و وبلاگ جان های بقیه) خیلیییی تنگ شده بووود

اخیششش هیچ جا خونه خود آدم نمیشه :)

انقدر که آدم تو وبلاگش راحته هیچ جا راحت نیست!  خیلی دلم میخواد اینستاگرام رو حذف کنم و تمام! راحت شم از اون جا! حس خوبی بهش ندارم!  هر چی میام پست بذارم یا استوری نمیتونم توش هر چی دلم میخواد بگم! 

ولی اینجاااااا

اینجا پناهگاه امن منه ❤ 

خببب بذارید از زندگیم براتون بگم

دانشگاه، هم کلاسی ها،  استادا: دوست داشتنی و عالی، گاهی ناامید کننده

رشته: فوق العاده، گاهی سخت

خوابگاه، دوستا:  عالی :)) گاهی ناسازگار ؛)

خانواده: دلتنگ، دلتنگ، دلتنگ

اوضاع درسم خوبه ولی درسا خیلی سختن! و خیلی هم زیادن!  19 واحد دارم!

اوضاع کارای عملی و ماکت ها خیلییی خوبن :) 

کتااااب! میخونم! متاسفانه یه کتاب دستمه که خیلی سرعتم رو آورده پایییین! جدیدا مرگ فروشنده، چشم هایش،  هری پاتر های 2 و 3 رو خوندم!

گیم اف ترونز هم تموم شد! اخخخ که چقدررر خوب بوووود این سریال.  اصلا در کلمات نمیگنجه بخدا ❤

کلی هم فیلم دیدم :دی کلللی!!!  خوباشو بخوام پیشنهاد بکنم: inception,  fight club, cinderella man,  amelie,  ایناس! 

خیلی پست قراره بذارم دوباره تو عید :) 

دوستون دارم

فعلا :)

دلتنگی

امروز اومدم یه سر به وبلاگم زدم

دیدم واسه ورود به مدیریتش ازم نام کاربری و رمز عبور میخواد! 

این یعنی چقدررررر وبلاگم تار عنکبوت گرفته

دلیلشم برا واضح و روشنه و کاملا بهش آگاهم! 

دلم خواست یه پست بذارم! هر چند همین قدر بی محتوا :)

:||||||

بتن دهان ما را آسفالت کرد 

#سخن بزرگان

#امتحان مصالح ساختمانی 

Pari:)

تو خیابونای تهران

دستشو گرفتم و داریم با دستامون ضربان قلب رو تداعی میکنیم

کی فکرشو میکرد

تو خیابونای تهران؟!  

پُستی گاهی!

+خدااااارو شکر انقدر معتاد به کتاب شدم، که امشب که کتابمو تموم کردم، حس میکنم یه چیزیم کمه! و از این که کتاب بعدیمو انتخاب نکردم و شروعش نکردم بدن درد دارم! فردا برم یه کتاب بخرم! اخجوووون :)

بعد از شروع دانشگاه بادبادک باز اولین کتابی بود که خوندم!  عالی بود!  همین و بس! داستان خیلی خوب،یک عالمه شگفتی  و سوپرایز، پایان فوق العاده و جمله های خیلی قشنگ! خیلی خیلی پیشنهاد میشود :)

بعدش تصمیم گرفتم هری پاتر رو بخونم! برای بار اول :دی 

جلد اولش امشب تموم شد و خیلییییی خوب بود! اصلا یه دنیای جدید بود برام! یه کتابی که انقدر جذاب بود که به زور باید ازش دل میکندم تا از سرویس پیاده شم یا شب بخوابم!

چقدر توی سرویس دانشگاه کتاب خوندن حس خوبی داره!

چقدر زیاد کتاب خوندن هم حس خوبی داره!!

خیلی حس خوبی دارم به خودم کلا :))

+ تصمیم های خیلی خفنی برای مدیریت خرج و مخارجم گرفتم! خییییلی خفن! بالاخره بعد از دو ماه پول بر باد دادن دارم یاد میگیرم :) و حتی از این به بعد قراره بیشتر بهم خوش بگذره!  

+این پست درباره هم کلاسی هامو خیلی دوست دارم بذارم! ولی خیلی زیادن خو! میذارم سر فرصت! 

+ فصل پنج! قسمت پنج! اینجای گیم اف ترونزم. و هی دارم لفتش میدم و دیر به دیر میبینمش چون دوست ندارم تموم شه! 

+جدیدا دلم تند تر برای خانواده تنگ میشه! اول ترم خیلی کمتر بود! الان جوری شده که بعد از یه هفته دوری ازشون، وقتی یادشون بیافتم و یاد اینکه چقدر دلم براشون تنگ شده، گریم میگیره به راحتی! مثل همین الان!  :( 

خداجونم مرسی :)

برم بخوابم دیگه :دی

؛(

ساعت یک و نیمِ شبه

دلم میخواد زودتر بخوابم ولی دارم موهامو برای یه مهمونیِ زوریِ کوفتیِ لعنتی شونه میزنم :||||

روزهای در خانه :) پارت تو

این یکی بیشتر اسمش باید بازگشت به اراک باشه :)

وقتی اصصصصلا فکر رفتن به اراک رو نکرده بودی و یدفه پریا وسط پی ام های آواز خوندنش با صدای بچه، میگه بیا اراک، و بعد زنگ میزنه نهار خونشون دعوتت میکنه و اصرار میکنه که شبم بخوابی، معلومه که میری اراک!!! 

نهم بود! تولد صهبا! به پریا گفته بودم به هیچکی نگه که من میرم  اراک! قرار بود بچه ها بعد از ظهرش برن بیرون که پریا بخاطر من یواشکی قرار رو صبح گذاشت! منم کلی تو گروه حسرت خوردم که خوش بحالتون میرید بیرون! راستش خودم هم فکر نمیکردم تولد صهبا بتونم کنارش باشم ولی همش یادم میومد که توی اخرین پی امش چقدر دلش تنگ شده بوده و حتی گریه هم کرده بوده این دل نازک جان من! 

بچه ها ده و نیم کافه قرار داشتن و من 10 تازه رسیدم اراک! با بابام دو تایی بودیم! منو دهکده کتاب پیاده کرد که برم کادو بگیرم و بعدم برم کافه بچه هارو سوپرایز کنم! از دهکده که اومدم بیرون تازه دیدم چقدر دلم برای این شهرِآلوده ی هیچی ندارِ احمق تنگ شده! چقدر واسه راه رفتن تو این خیابون ، واسه فروشنده ی بداخلاق سوپر ملک، ایستگاه اتوبوس گردو و حتی کوچه توحید تنگ شده! چقدر هیجان داشتم! تند راه میرفتم و از خوشحالی دیدن اون نکبتا بعد از دو ماه و نیم میخواستم جیغ بزنم!پریا اس ام اس داده که بدووو همه اومدن و من تند تند راه میرم و چقدر کافه فرهنگ به نظر دور میاد!

رسیدم! یکم جلوی در مکث میکنم که نفس های تندم اروم تر شن و میرم تو

بعد از پریا، پری رو به در نشسته و اولین نفریه که منو میبینه، چشاش گشااااد میشه و کلی تعجب میکنه، همه نگاه پری رو دنبال میکنن و یدفه بنده با موجی از بغل های شدید روبرو میشم :))) وااای که سوپرایز کردن آدم ها و دیدن اون قیافه ی بهت زدشون یکی از لذت بخش ترین حس های دنیاست :)

دوست دارم تا همین جاشو تعریف کنم :) نمیدونم چرا ولی همینقدر برای یادآوری کامل اون روز فوق العاده کافیه:)

روزهای در خانه :) پارت وان

یکشنبه حدود ساعت 5 بود که پدر گرام رو جلوی در خوابگاه دیدم! و همه ی هیجاناتش هم یه دست و روبوسی بود که من به زووور بغلش کردم :)) 

توی راه هم یه کوچولو حرف زدیم با هم :دی خیلی کوچولو

حدود ساعت 11 و نیم هم رسیدیم خونه و مامان رو دیدم که همو بغل کردیم و کلللی ذوق کردیم و شام خوردیم، بعد هم تا 1.5 شب داشتیم حرف میزدیم و تعریف میکردیم و به سختی دل کندیم از صحبت کردن! بهار هم خواب بود کلا

ظهر ساعت 1.5 بیدارم کردن :))) بهار رو دیدم و خداشاهده عادی تر از روزای عادی ای که نرفته بودم تهران رفتار میکردیم با هم!!! 

نهار هم قورمه سبزی جان جان داشتیم :) 

با گوشت خورشتی هاااای نرم و خوشمزهههه نه اون گوشتای سفت و مزخرف غذای خوابگاه :|||

همینطور تو صحبتام با مامانم میگم که پرنیان از عاشورا تاسوعا برنگشته بود خونه، یدفعه میگه تو هم نیومده بودی :||| 

حالا کلی قسم خوردم و نشونی دادم که بابا من یبار دیگم اومدم! تازه بهم گفتن وقتی نیستی اصلا یادمون میره تو هم داریم!:||| 

تازه رفتیم اون خونه که لباسا و کتابام رو بچینم،دیدم یه کمد باریک(عرض 30 سلنت) و دوتا کشو بهم دادن! کمد لباس هامم  تواتاق بهار بود :| بعد من میگم خب مادر من دوست داری یکی از کمد دیواری هارم بم بدی توش لباس آویزون کنم؟! میگه لبایاتو قاطی لباسای من آویزون کن! میگم خب این کمده که الکی توش پتو گذاشتی (یه جا لحافی داره که هیچ، بعد یکی از کمد دیواری های اتاق منم لحاف گذاشته به عنوان لحاف دم دستی! :| که اگه یوقت مهمون اومد و یه پتو خواست واسه خواب ظهرش از دم دستی ها بش بده!) رو بده به من! میگه تو که نیستی :))))

اصن من عاشق این همه مهر و محبت خانواده ام :)))))))

وسط سفره طوری!

وسط سفره نشستن به اندازه کافی عذاب آور هست! 

حداقل از جمله ی " پارچ آب رو بده" به جای "برام آب بریز" استفاده کنید 

:)

اسم "ناراحت شدن"  هم شده "چس کردن" 


:|

چرا یه نفر میتونه همه ی انرژی های بدتو بگیره و انقدر آروم و خوشحالت کنه

و یه نفر دیگه میتونه گند بزنه به حال خوبت؟

خب یکم فرمونو دست خومون میدادی جناب خدا جان :)

لطفا حسی که از این متن میگیرید رو بهم بگید. و آیا تونستید اون فضارو تصور کنید یا نه؟!

یه ورزشگاهه. حدود سی تا پله داره و روی پله هاش و مخصوصا جلوی در ورودیش شلوغِ شلوغ!

تو دلم آیة الکرسی میخونم و میرم سمت پله ها. کارت ورود به جلسم رو نشون میدم. میپیچم سمت راست و وارد یه راهرو میشم.

یه راهروی طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــولانی!

اول، وسط و ته راهرو درهای ورودی به سالنه که باید بر اساس شماره های داوطلبیمون واردش بشیم.

حال و هوای بچه ها دیدنیه! حدس میزنم توی ذهن خیلی هاشون داره همین فکر های من می چرخه. فکر آینده، این چهار ساعت حساس، این چند سالی که زندگیشون شده درس و کتاب و مشتق و انتگرال، این کنکور سرنوشت ساز!

بعضی ها میترسن دیر برسن، با قدم های تندی که بیشتر به دویدن شباهت داره راه میرن و تند تر از راه رفتنشون، سرشونو به چپ و راست می چرخونن تا بفهمن از کدوم در باید وارد شن. پلاستیک خوراکی هاشون رو یه جوری محکم گرفتن که شک میکنم مشتشون دوباره باز بشه! دارن همه ی فشاری رو که روی شونه هاشون سنگینی میکنه روی پلاستیکه خالی میکنن. 

بعضی ها اما نمیخوان برسن. یه دستشون رو به دیوار گرفتن و آروم آروم قدم برمیدارن.رنگشون پریده و چیزی نمونده بزنن زیر گریه!

با یه حالی که مابین این دو گروهه میرم سمت در ته راهرو. وارد ورزشگاه میشم.

روبروم یه ردیف با 20 تا صندلیه و انگار از این ردیف، یک عالمه دیگه تکثیر شده و کل زمین ورزشگاه رو پوشونده. سقف هم خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی بلنده! خیلی!

یکم از این همه وسعتش جا میخورم. یکم بیشتر از دیدن اینهمه آدم.

یه سری نشستن و پاهاشون رو تکون تکون میدن یا ته مدادشونو گاز میزنن یا پوست لبشونو میکنن، یه سری راه میرن،میشینن. پامیشن باز راه میرن.

بین ردیف اول و دوم راه میرم و سعی میکنم صندلیم رو پیدا کنم.

فکرم مشغوله، حالم بده و استرس هم دارم. چشم میچرخونم و دوستام رو پیدا میکنم.وای!دوستام! خدایاشکرت. منو میبینن و به یه صندلی نزدیک خودشون اشاره میکنن، از بین صندلی ها رد میشم میرم کنارشون.

حال اون هام بهتر از من نیست ولی هممون مسخره بازی درمیاریم و غیر عادی تر از همیشه می خندیم! انگار این خنده های بلند، طولانی و کمی زوری نگرانی هامونو کمتر می کنه.

دیگه وقتشه... 

باید بریم سر جاهامون بشینیم. تینا بهم میگه: اس ام اس دیشبم یادته؟!

لبخند میزنم و میرم روی صندلیم میشینم،  از باد خنک کولر کیف میکنم. آرومتر شدم. و آماده تر و حریص تر واسه به سرانجام رسوندن همه ی زحمت هام!

اس ام اس دیشب تینا یادمه!

"گر چه شب تاریک است

دل قوی دار سحر نزدیک است"

سر کلاس!

صندلی های چوبی و قدییییمی، چهار تا تحته ی گچی که یکیش هم شکسته، در و دیوار به رنگ سبز کمرنگ!موزاییک های عهد دقیانوس، میز استاد

همه چی

همه چی اینجا تو رو میبره دهه 50!

همه چیز انگار قدمت این دانشگاه رو یاد آدم میاره! 

این صندلیا حس خاصی داره! 

حس اینکه آدم های بزرگی روش نشسته بودن!

 انگار بهم میگن تو هم باید آدم بزرگی بشی!

چقدر انرژی این کلاس که همه چیش چوبیه و کاملا مشخصه از قدیم همینطوری بوده خوبه! چقدر حال آدمو خوب میکنه!

من چقدر منتظر این لحظه بودم... 

الهی شکر :)

اخر و عاقبت پیروی از علاقه :)

دیشب کارنامه سبز اومد!  برق و کامپیوتر شریف قبول نمیشدم :)) ولی بقیشون چرا! 

و فهمیدم که جزو استعداد درخشان های دانشگاه شدم :))) هنوز نیومده!

وقتی داشتم ماده های آیین نامه اش رو میخوندم کلی ذووووق میکردم و جیغ جیغ! 

بهترین مزیتش اینه که میتونم همزمان دوتا رشته بخونم تو دانشگاهمون :) البته نباید مهندسی باشه! علوم پایه، زبان خارجی یا الهیات و اینا یا هنری

خیلی خیلی باحاله الان یه روز گذشته و یکم ذوقم کمتر شده وگرنه کلی الان ذوق میکردم اینجا :)))))

خب حالا دوستان جان بیاید مشورت کنیم!

برای علوم پایه و الهیات و فلسفه و اینا نه وقت دارم نه علاقه :)

بعد خانوم مادر میگن برو نقاشی بخون! که به رشتت هم مربوط باشه و کاربرد داشته باشه! 

من ولی دلم میخواد حالا که میتونم، یه رشته ی کاااااملا بی ربط بخونم! خب اخه اون قدری که نقاشی دوست دارم توی رشته ی خودم هست!! بیشتر از اونم دلم نمیخواد! 

حالا یه گزینه هایی مثل رشته های بازیگری، عکاسی، تیاتر یا موسیقی دارم

و یا مثلا زبان فرانسه بخونم چون بعدا قصد داشتم کلاس هاش رو برم کامل! و خوب چه کاریه تو دانشگاه بخونم خیلی بهتره که!

نظر خودم بیشتر روی زبانه حالا میشه شمام یکم کمک کنید بهم پلییییز؟! 

خب اگه اینطوری دو رشته بشم هم برنامه ی پشتیبان شدن کلا منتفی میشه! و خیلی خیلی از تفریح هام و خوش گذرونی هامم کمتر میشه! اصلا دو رشته رو بخونم بنظرتون؟!

+دختر خالم بود که میخواست ازدواج کنه هی فامیلاشون میمردن؟! پس فردا شب انگشتر نشون میبرن براش و خانواده مام دعوتن و من تهرانم :|||||||||| حالا کل تابستون بیکار بودم اینام انگار نه انگار:((((

+ سخخخخت مشغول تقسیم وظایف و وسایل و مواد غذایی هستیم با هم اتاقی های محترمه :))) 

+دختر خالم میگفت وقتی تهران زندگی کنی دیگه عمرا بتونی تو شهر کوچیک بمونی!  خب منم خیلی جو گیرانه الان خودم رو شهروند تهرانی حساب میکنم و از خیابون های دلیجان بیزااااار شدم!!!! آدم هم انقدر جو گیر؟!

+ دنبال علاقتون برید :) تا رتبتون نسبت به رشتتون خیلی خوب باشه و دانشجوی ممتاز بشید، و بتونید دنبال یکی دیگه از علاقه هاتونم برید حتی :))))) 

+غیر از مامان و بابام و تعداد نادری از اقوام ،کل فامیییییییل میگفتن چرا معماری :| 

قسمت عذاب آور ترش اینه که بخدا خودشون رنگ دانشگاه رو ندیدن ها! حتی بدترین دانشگاه توی بدترین قسمت کشور،بعد به من میگن چرا برق نرفتی؟! چرا صنعتی شریف نرفتی؟! 

یا مامان بزرگم اصلا سواد نداره مثلا! بعد میگه این چه رشته ی تحفه ای بود انتخاب کردی؟! هیچ رشته ای رو هم نمیشناسه کلا هاااا! فقط فهمیده رشته ی من تحفست :) به لطف سایر آشنایان محترم

الان که اینطوری شده بسیااااااار خرسندم :) حرف هاشون هم راحت تر تحمل میکنم! 

+ بهار بهتره! ولی خیلی رو مخمه!  دندون رو جیگر گذاشتم کاریش نداشته باشم این دم آخری! 

+خدا شکرت :)

+دل خوشی ها کم نیست :)

19 هم تموم شد :))))

پرنیان جانِ جانانم

خوشگلِ پوست نازکِ رگ پیدا

مهربونِ با معرفت

دوست داشتنی ترین کم حسِ دنیای کوچیک من

ابرو کمونی ترینم

بهترین شریکِ چت های وقت و بی وقتم

استیکر بازِ حرفه ای 

پاندایِ خسته ی من

بی حالِ کم انرژی

مالکِ ری اکشن هایِ آی آی :))))

درونگرای خواستنیِ من

هم باشگاهیِ همیشگی

خوش اخلاقِ صبور

خوش تیپِ جذاب 

آدم حسابی

منبع آرامش من

پری، خیلی خری جانِ من

و اخیرا

هم خوابگاهیِ نازنینم

خیلی زیاااااااااااد دوستت دارم بهترینم

تولدت مبارک خانومِ خالقِ لبخند هام

خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم پری :)

کلی هم آرزوی خووووووب دارم برات عزیزِ دلِ من

تولدت مبارک ❤

:)

مامان بزرگ :)

مامانم میگه: برای الهه ام دوتا قابلمه گرفتم

یه دفعه مامان بزرگم عصبانی میشه، چشماشو گرد میکنه، انگشتشو به نشانه ی تهدید میاره بالا و با کلی ناراحتی و عصبانیت میگه: فلانی (اسم مامانم)،  تا الهه درسش تموم نشه حق نداری شوهرش بدی! 

ما همه :|

بعد توجیهش کردیم که به خدا برا خوابگاهه شما آروم باش :)))

مگه مامان بزرگا قبلا شوهر پیدا نمی کردن؟! 

 این چه مامان بزرگ مدرنیه من دارم :))))))

عزییییییزمه ایشالا سال های سال زنده باشه ^_^