صبح ساعت یه ربع به شیش بیدار شدم! صبحانه را خوردیم و به زوووور مادر و خواهر را راه انداختم برویم پیاده روی! چقدر کیف داد!
بعدش هم اومدم و یه سری خورده درس هایی که مونده بود خوندم!
تصمیم دارم به یاد قدیم ها یک دستبند ببافم! هم به عنوان یادگاری ِ روز قبل از کنکور و هم برای این که کیف میدهد!
تموم که شد عکسش رو همینجا میذارم :)
مامان رفته بیرون... گفتم چند تا کارتن بگیره واسه جمع کردن کتابام! هنوز باورم نمیشه :) یه عکس هم از کتابام همینجا میذارم :)
مادر کارتن نگرفت :دی! عکس کتابامو بعدا میذارم
کانون اس ام اس داده و آرزوی موفقیت کرده :)
راضیه زنگ زد و کلی خندوندم :) دیوونه :)))
فردا ظهر راهی دلیجانیم و همون شبم شام مهمونیم. دلم خییییلییی برا فامیلامون تنگ شده :) یه پست دربارشون خواهم گذاشت :)
+داییم هم برای اولین بار تلفنی باهام صحبت کرد و کلی انرژی منرژی داد! توقع نداشتم این همه لطف رو ^_^
تا فردا :*
پارسال همچین روزایی بود که تینا برام نوشت :
"گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور"
و پریشب اس ام اس داده :
" گرچه شب تاریک است دل قوی دار،سحر نزدیک است"
:)
واقعا کنکور فاصله ی بین این دو بیته :)