لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

وااای یکی از چیزهایی که اعصاب منو لهِ له میکنه اینه که سعی کنم بخوابم و خوابم نبره!

خصوصا امسال که بعد از ظهر 45 دقیقه وقت دارم بخوابم !40 دقیقه تلاش می کنم که بخوابم، و بعد 5 دقیقه که چشم هام گرم شده ساعت گوشیم زنگ میخوره:|

هم حس میکنم وقتم تلف شده هم خستگی هایم هنوز در نرفته و هم تازه خوابم گرفته! 

وای اصلا من را یک بی اعصاب به تمام معنا میکند این موضوع!

امیدوارم همه ی این سختی های خوابیدنم، این دوری از فیلم و انیمیشن که عشق های منند، این اب سرد ریختن ها توی چایی چون وقت استراحتم کوتاه است  و این کلافگی های ناشی از تنها ماندن برای درس خواندن جواب بدهند!

پ.ن: البته یکسری ازین کارها واقعا حس مفید بودن به من می دهند! مثلا فرض کنید شما ظهر نیم ساعت میخوابی، بعد دو ساعتم درس میخوانی تازه خانواده بیدار میشوند!

پ.ن: از جمله ی نیمسال دوم آغازی مهم تر متنفرم :|

:)

پرم از حس خوشبختی... 

:)

❤❤❤❤❤❤❤❤❤

گوشِش میدم و حَظ میکنم!

تموم میشه و اهنگ بعدی پخش میشه!

نمایشنامه ی رادیوییِ فریدون محرابیه...

میزنم قبلی!

از صدای فریدون خیـــــــــــلی بهتره! 

یه صدای دلنشین میخونه:

علوسکــــــِ قسنّگِ من قِمِز پوسیده ه ه ه ه

تو لَختِ خواااب مخملِ آبین خوابیده ه ه ه

:)

:)

خُــــــــــــــــــــــــــب!

من همین الان از زیر تیغ برگشتم و حتی هنوز خون لای موهامو تمیز نکردم و اومدم که براتون تعریف کنم! 

اولا که پوزیشنم خوابیده ی دمر بود دکتر!!!  چطوری تو شهر شما نشسته عمل کردن من نمیدونم! بنظرم ممکن نیست!

بعدشم موهامو تراشید دکتر و آمپول زد تو کلم! 

و من به این فک میکردم که کاش برای آمپول بی حسی هم بی حسی میزدن:))

از اونجا به بعدش فقط صدا میشنیدم و حدس میزدم که دارن چیکار میکنن!

اولش که صدای کشیدن کاتر روی موکت میومد :))

بعد دکتره چند تا بسم الله گفت و بعدشم خونمو حس کردم که ریخت رو پیشونیمو کلّم! در آخر هم صدای دوخت و دوز! 

بعد هم مادرجان وارد شدند و بسیار ترسیدند! اخه با همون موها و پیشونی خونی داشتم بش لبخند میزدم:)))) 

الانم خوبم ولی جای بخیه هام کمی میسوزه!

تلخ ترین قسمتش اونجایی بود که دکتر بم گفت هیچ وقت موهاتو رنگ نکن :(

در کل تجربه ی خیلی جالبی بود :)

در توضیح پست قبل

دوسِتان قضیه این بود که قسمتی از سرم قدر یه فندق ورم کرده و مامانم خیلی ترسیده بود 

ولی چیز خطرناکی نیست و هفته دیگر جراحی سرپایی خواهم کرد

همین :)

میگه حالم یجوری شد: مثل اینکه جون از دست و پام رفته باشه 

سعی میکنم آرومش کنم ولی خودمم ترسیدم و دارم به آینده فک میکنم 

میدونم که تا فردا جون هممون به لبمون میرسه

خدا کنه ملاحظه کنه...

14.5 k! و9k!

یک عدد پسر عمو دارم، فالوور های اینستاش یک و نیم برابره فالوور های بازیگر مورد علاقمه!!!( فریدون محرابی) 

بنظرتون یکم به فریدون کم محلی نکنم؟! :)))))

تولد بابام!!

دوباره تولد پدر گرامم داره نزدیک میشه و ما داریم فکر میکنیم تو خونه چی کم داریم!!! 

عاخه ما عادت نداریم واسه بابام تنها کادو بخریم!  واسه خونمون وسیله میخریم! 

مثلا پیرارسال واسه خونمون تلفن سلطنتی گرفتیم!!! پارسالم فوتبال دستی! شاید امسال مامانمو راضی کنم یه تیکه جهاز واسه من بخریم :))))


پ.ن : فوتبال دستی! اگه مناسبتی نزدیک بود و خواستید به یک آقا هدیه بدید، من شدییییدا اصرااااار میکنم که یک فوتبال دستی درست و حسابی هدیه بدید!البته اگه اهلش باشه!

یه تفریحه وااااقعا لذت بخش و مفرحه! 

ما که خودمون وقتی بازی میکنیم 4 تایی کل ساختمونو صدای خنده هامون برمیداره :) تا حالا هم یه عالمه از مهمونامون خوششون اومده و خریدن! چیز بسیار خوبیست!


:)))))

یک ریاضی دان و یک فیزیک دان و یک جامعه شناس، سوار ترن شدند و هنگامی که از دهی میگذشتند، از پنجره ی ترن یک گوسفند سیاه دیدند.

جامعه شناس: در این ده گوسفند های سیاه هستند 

فیزیک دان: اشتباه است، در این ده دست کم یک گوسفند سیاه است.

ریاضی دان: هنوز هم اشتباه است.  در این ده، دست کم یک گوسفند است که دست کم یک طرف آن سیاه است.