لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

...

اندر احوالات بنده... 

+پریروز با تینا جانک و پدرانمان رفتیم کوه. انقدر راه رفتیم که پام گرفت تا همین الان هم خوب نشده هنوز!  ولی خیلی خیلی خوش گذشت! کلی هم عکس گرفتیم :)

+امروز هم با تینا میرویم خرید کادو! شنبه تولد سپیده جانمان است. کلی هم ذوق دارم برای دیدن هم کلاسی هایم :)

+هنوز هیچی فیلم جدید ندیدم :| باید یکیو خفت کنم فلشمو پر کنه :(

+خیلی از اینستاگرام بدم اومده :| اصلا اون ادمی که توی اینستاست من نیستم! اصلا نمیشناسمش حتی! 

+لواشک کیوی خیلی خوبه ❤

+کتاب دیوید کاپرفیلد رو دارم میخونم. کاملا بی میل! فقط میخوام تموم شه زودتر

+دختر خالم میگه: الی، نبینم بعد دو ترم قرتی شدی موهاتو بلوند کردیاااااا! همون الهه بمون! 

کاش واقعا همین الهه بمونم...

فکر کن به حرفام...

ما ها آدم های خیلی خیلی مهمی هستیم!

ناخودآگاه یادم میاد...

کلاس پنجم رو میخواستم ثبت نام کنم! و برنامه این بود که برم همون مدرسه ای 4 سال قبل میرفتم! تا این که یکی از همکارای مامانم گفت بفرستش مدرسه فروغ دانش که تیزهوشان قبول شه ( آمار قبولی های مدرسه های دیگه اگه 2،3 تا بود این مدرسه 20 تا قبولی داشت هر سال) 

منم که کلا تو فازش نبودم! یکم درباره تیزهوشان تحقیق کردیم و چند نفر که گفتن اینا همه روانی میشن انقدر درساشون سخته! تیک میگیرن و عصبین و اونجا هی بهشون میگن که شما خنگید و اصلا محیط مدرسه خیلی بده و ...

منم داشتم کم کم منصرف میشدم که یه روز که مامانم خونه نبود یکی از دوستاش زنگ زد و نمیدونم چی شد که شروع کرد از تیزهوشان تعریف کردن (دخترش اونجا بود) . خلاصه منم شیفته ی محیط خیلی خیلی بزرگش و اون نیمکتای زیر درختاش و کوهش و کارگاه کامپیوترش و این که ناهار مدرسه میمونیم و اردو ها و مهم تر از همه اسم و رسمش شدم!

اومدم این مدرسه( نه به همین راحتی!)  و انقدر شیفته ی مدرسه و دوستام شدم و انقدر خوش میگذشت که کلا برنامه ی خانواده رو برای رفتن از اراک بهم زدم .

اخرای اول دبیرستان بود و من مصمم بودم که رشته تجربی برم و از ریاضی هم اصلا دل خوشی نداشتم تو اون زمان!

دوم دبیرستان شروع شد و من چند روز سر کلاس تجربی نشستم تا اینکه اولین زنگ زیستمون رسید! زنگ سوم بود! انقدر من از تدریس این معلم جا خوردم و بدم اومد و حس کردم هیچی نفهمیدم ، که زنگ چهارم سر کلاس ریاضی ها نشسته بودم! از همون سر کلاس هم به مامانم اس ام اس دادم که من رفتم رشته ریاضی :دی

وسطای سال دوم که بودم یکی از بچه ها گفت میخوام برم رشته هنر و منم حسابی وسوسه کرد! نزدیک بود برم هنرستان که نمیدونم چطوری و توسط کی با رشته معماری اشنا شدم! و موندم تا الان که کنکور ریاضیمو دادم و منتظر نتایجم و بعدم انتخاب رشته و...

معلوم نیست چند بار دیگه مسیر زندگیم عوض شه!

دارم با خودم فکر میکنم ، اگه اون همکار مامانم نمیگفت منو ببره مدرسه ای که برم تیزهوشان، اگه دوست مامانم اون روز زنگ نمیزد خونمون، اگه به دوستام وابسته نمیشدم و میرفتیم از اراک، اگه اون معلم زیست اون روز خوب درس میداد و اگه خیلی چیزای دیگه.... من الان اینجا نبودم!

نمیدونم دقیقا کجا بودم . چیکار میکردم ! نمیدونم چه تصمیماتی برای آینده ام داشتم!

بعد با خودم فکر میکنم آیا منم تا حالا همچین تاثیری گذاشتم روی زندگی کسی؟؟

دوباره فک میکنم چند بار دیگه قراره یکی بیاد و باعث بشه من تصمیم هایی بگیرم که همه چی عوض شه؟

دوباره میگم...

ما ها آدم های خیلی خیلی مهمی هستیم!

کیف پولَین!

یکی از مزیت های چند تا کیف پول داشتن اینه که یهو توی اون یکی کیف پولت پول پیدا میکنی خوشحال میشی :دی

یکی از بدبختی هاشم اینه که کیف پول خالی رو اشتباه با خودت ببری!

یکی دیگشم که واسه من بیشتر اتفاق میوفته اینه که فک میکنی اگه این یکی پول توش نیست، لابد توی اون یکی هست! ولی توی اون یکی هم نیست :))

:)

دلم میخواد در آینده که خونه ی خودم بودم، دوستام اینطوری باشن که یهو زنگ خونه رو بزنن بیان تو! و منم اصلا هول نکنم! بعد مثلا اونا برن غذا درست کنن و من خونمو تمیز کنم! یا مثلا وقتی یکیشون مریض شه خدایی نکرده من برم خونش چند روز پیشش خودم بشورمو بپزمو همه چی! 

خیلی باحاله این طوری نه؟!!

ذکر امروز :صد مرتبه آخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!

من همین الان برگشتمممممم :دی

خب از اولش بذارید بگم: صبحش سه چهار بار رفتم دستشویی :دی

بعد رسیدیم دانشگاه و غزال و ستاره رو دیدم و طبق عادت چندین ساله ی ستاره قبل از امتحانا و آزمون ها ازم پرسید مهرنوشو کی کشت :||||| بچه جان ول کن دیگه :|

رفتیم تو و جاگیر شدیم و کلی با دوستان خندیدیم!!! محدثه نمیرفت سرجاش بشینه که! وایساده بود به مسخره بازی

اها راستی من کلا توی تصوراتم از اون لحظه ای که دارم کنکور میدم، همیشه سمت چپم دیوار بوده! و صندلی امروزم هم دقیقا سمت چپش دیواربود. مررردم از ذوووق! شاید 20،30 تا صندلی از 520 تا این شرایط رو داشت و من یکیشون بودم ^_^

حدود 2 دقیقه به 8 بود که یهو خانومه از پشت بلندگو گفت:

"داوطلبان گرامی..."

ما همه دلا شدیم سوالو برداریم

" برای شادی روح حضرت امام خمینی و شهدای اسلام صلوات بفرستید "  :||||

مام دست خالی اومدیم بالا! دوباره گفت 

"داوطلبان گرامی..." 

دوباره همه دلا شدن

"لطفا مشخصات خود را با پاسخبرگ تطبیق دهید" 

 مرده بودیم از خنده :)) یکی قهر کرده بود میگفت من دیگه سوالا رو برنمیدارم :دی

و بالاخره کنکور آغاز شد.  عمومیا خیییییلییی راحت بودن! ادبیات مخصوصا! 

اختصاصی ها هم خوب بودن ولی شیمی 5،6 تا ازین چند موردیا داشت!  

و در کل :

____ کنکورم رو خیلی خوب دادم ____

:)

دستبند جونی :)

اینم دستبند محبوب من :)

انقدر دوسش دااارم :) خیلی خیلی از اونی که فکر میکردم بهتر شد :) هر بار تو دستم می بینمش بوسش میکنم :)

 

+ تا الان مثل مرررررد همه ی پستامو با گوشی گذاشتم! 

ولی آپلود عکس وحشتناک بود :|

ادامه مطلب ...

Relaxing...

صبح ساعت یه ربع به شیش بیدار شدم! صبحانه را خوردیم و به زوووور مادر و خواهر را راه انداختم برویم پیاده روی! چقدر کیف داد! 

بعدش هم اومدم و یه سری خورده درس هایی که مونده بود خوندم! 

تصمیم دارم به یاد قدیم ها یک دستبند ببافم! هم به عنوان یادگاری ِ روز قبل از کنکور و هم برای این که کیف میدهد!

تموم که شد عکسش رو همینجا میذارم :) 

مامان رفته بیرون... گفتم چند تا کارتن بگیره واسه جمع کردن کتابام! هنوز باورم نمیشه :) یه عکس هم از کتابام همینجا میذارم :)

مادر کارتن نگرفت :دی!  عکس کتابامو بعدا میذارم 

کانون اس ام اس داده و آرزوی موفقیت کرده :)

راضیه زنگ زد و کلی خندوندم :) دیوونه :)))

فردا ظهر راهی دلیجانیم و همون شبم شام مهمونیم. دلم خییییلییی برا فامیلامون تنگ شده :) یه پست دربارشون خواهم گذاشت :)

+داییم هم برای اولین بار تلفنی باهام صحبت کرد و کلی انرژی منرژی داد! توقع نداشتم این همه لطف رو ^_^

تا فردا :*

پارسال همچین روزایی بود که تینا برام نوشت :

"گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور"

و پریشب اس ام اس داده :

" گرچه شب تاریک است            دل قوی دار،سحر نزدیک است"

:)

واقعا کنکور فاصله ی بین این دو بیته :)

The End!

تمام شد! 

اخرین لغت های زبان را میخوانم

کتاب کوچک لغت زبان را با آرامش تمام میگذرام سر جایش

آرام روی اخرین کاری که در لیستم داشتم (مطالعه لغات زبان) خط میکشم.

هنوز هم آرامم...

بعد می خندم! بلند بلند! جیییییغ میزنم! چندبار! میرم دور هال خانه میدوم و جیغ میزنم که تمام شد! همه شان را خواندم! تمام شد!

دیگر آرام نیستم! اگر همسایه نداشتیم انقدر جیغ میزدم تا گلویم بترکد! 

بغض کردم الان یهو! احساساتم قاطی شده اند! 

حالم خیلی خوب است :) 

چون تمام شد! 

درس تمام شد!

^___^

15 اسفند 94، روز مهندس

یهو دلم خواست بشینم بنویسم، دقیقاً وسط جزوت :)

ساعت هم،....  اوووووم، 23:25 دقیقه ست

الی،...

15 اسفند 95 کجاییم؟! :دی

سوال محبوب من همینه :)

بچه جان، هر کی شدی و به هر جایی رسیدی و هر.... شدی :دی

سعی کن نری، گم نشی،  گمت نکنم، گورتو گم نکنی :دی

قاطی کردم حسابی :) ولی باحاله، حس جالبی ست!

کلا که همیشه باش، آفرین، شب بخیر 



پ.ن اول: این یادداشتِ جوجه رنگی خودم رو تازگی پیدا کردم!

پ.ن دوم: اون....  رو با نهایت بی شرمی کامل نوشته بود :دی

پ.ن سوم: نمیدونم چرا جدیدا انقدر زود به زود دلم برات تنگ میشه جوجه ؛(

پ.ن چهارم: بعد از "اسمشو نبر"  قراره جمعه ها با هم بریم کوه! کلی خوشحالم...

فضای مجازی :|

بهار میگه فک کنم برنامه دورهمی یک "کا"  مِمبِر داره 

:|

منظورش  اینه که فک میکنه هزار تا تماشاچی داره!

خواهرم از دست رفت :|||||

کنکورانه

داری کم کم چمدونات رو می بندی... 

روز های روزشماری که زدم جلو چشمم داره پر میشه...

همه ی وجودم از شوق رفتنت لبریز میشه 

تا میام فک کنم دلم برات تنگ میشه، یه ذره دیگه حرصم میدی و پشیمونم میکنی :)

خودم میدونم و خودت هم میدونی چقدر من رو چزوندی... ولی خوب بود. یه عااالمه چیز یادم دادی

حالا که بیشتر فک میکنم میبینم دوستت دارم :) 

.

.

.

ولی این اصلا به این معنی نیست که میتونی بمونی :دی

شعرزادِ خاکستری!!!

با وجود فیلمنامه ی خیلی خوب و بازی متحر کننده ی تک تک بازیگراش، چیزی که خیلی دوسش داشتم این بود که شخصیت هاش خاکستری بودند! 

یکی را سفیدِ سفید نکرده بودند و یکی را سیاهِ سیاه

شهرزاد با وجود شخصیت دوست داشتنی اش اشتباه میکرد و بزرگ آقا با همه ی اذیت کردن هاش، دلش نرم میشد 

اینطوری بود که دل آدم واسه همه میسوخت :)))

به قول معلم تاریخمون امیر کبیر که این همه ستایش میشه، وقتی از تفرش خواسته بره تهران زن و بچش رو کلا ول میکنه.

و رضا شاه با همه ی خشونتش کلی خدمت میکنه به ایران

کلا که همه ما خاکستری هستیم :)