لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

فکر کن به حرفام...

ما ها آدم های خیلی خیلی مهمی هستیم!

ناخودآگاه یادم میاد...

کلاس پنجم رو میخواستم ثبت نام کنم! و برنامه این بود که برم همون مدرسه ای 4 سال قبل میرفتم! تا این که یکی از همکارای مامانم گفت بفرستش مدرسه فروغ دانش که تیزهوشان قبول شه ( آمار قبولی های مدرسه های دیگه اگه 2،3 تا بود این مدرسه 20 تا قبولی داشت هر سال) 

منم که کلا تو فازش نبودم! یکم درباره تیزهوشان تحقیق کردیم و چند نفر که گفتن اینا همه روانی میشن انقدر درساشون سخته! تیک میگیرن و عصبین و اونجا هی بهشون میگن که شما خنگید و اصلا محیط مدرسه خیلی بده و ...

منم داشتم کم کم منصرف میشدم که یه روز که مامانم خونه نبود یکی از دوستاش زنگ زد و نمیدونم چی شد که شروع کرد از تیزهوشان تعریف کردن (دخترش اونجا بود) . خلاصه منم شیفته ی محیط خیلی خیلی بزرگش و اون نیمکتای زیر درختاش و کوهش و کارگاه کامپیوترش و این که ناهار مدرسه میمونیم و اردو ها و مهم تر از همه اسم و رسمش شدم!

اومدم این مدرسه( نه به همین راحتی!)  و انقدر شیفته ی مدرسه و دوستام شدم و انقدر خوش میگذشت که کلا برنامه ی خانواده رو برای رفتن از اراک بهم زدم .

اخرای اول دبیرستان بود و من مصمم بودم که رشته تجربی برم و از ریاضی هم اصلا دل خوشی نداشتم تو اون زمان!

دوم دبیرستان شروع شد و من چند روز سر کلاس تجربی نشستم تا اینکه اولین زنگ زیستمون رسید! زنگ سوم بود! انقدر من از تدریس این معلم جا خوردم و بدم اومد و حس کردم هیچی نفهمیدم ، که زنگ چهارم سر کلاس ریاضی ها نشسته بودم! از همون سر کلاس هم به مامانم اس ام اس دادم که من رفتم رشته ریاضی :دی

وسطای سال دوم که بودم یکی از بچه ها گفت میخوام برم رشته هنر و منم حسابی وسوسه کرد! نزدیک بود برم هنرستان که نمیدونم چطوری و توسط کی با رشته معماری اشنا شدم! و موندم تا الان که کنکور ریاضیمو دادم و منتظر نتایجم و بعدم انتخاب رشته و...

معلوم نیست چند بار دیگه مسیر زندگیم عوض شه!

دارم با خودم فکر میکنم ، اگه اون همکار مامانم نمیگفت منو ببره مدرسه ای که برم تیزهوشان، اگه دوست مامانم اون روز زنگ نمیزد خونمون، اگه به دوستام وابسته نمیشدم و میرفتیم از اراک، اگه اون معلم زیست اون روز خوب درس میداد و اگه خیلی چیزای دیگه.... من الان اینجا نبودم!

نمیدونم دقیقا کجا بودم . چیکار میکردم ! نمیدونم چه تصمیماتی برای آینده ام داشتم!

بعد با خودم فکر میکنم آیا منم تا حالا همچین تاثیری گذاشتم روی زندگی کسی؟؟

دوباره فک میکنم چند بار دیگه قراره یکی بیاد و باعث بشه من تصمیم هایی بگیرم که همه چی عوض شه؟

دوباره میگم...

ما ها آدم های خیلی خیلی مهمی هستیم!