لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

:(

یکی از بدترین حس ها مال وقتیه که بعد از خوندن یه رمان یا دیدن یه فیلم، باید خودتو از دنیای اونا بیرون بکشی و دوباره برگردی به دنیای خودت :(


این وسط فقط من ضایع میشم :|

از هر کی دفاع میکنم دقیقا بر عکس دفاعیات منو انجام میده چرا :|

حال این روزا :)

+امسال تقریبا هیچکس از نتایج راضی نبوده! منم راستش بهتر ازین انتظار داشتم :) ولی خداروشکر رتبه 93 هم عالیست :)

+ مشاور مدرسه زنگ زده میگه دوشنبه بیا برا بچه های سوم و چهارممون صحبت کن!  

منم حالا هول و ولا گرفتم :)) 

یه جا خوندم ثابت شده که وقتی میخواید برای جمع سخنرانی کنید، تصور کردن حضار با لباس زیر به کاهش استرس کمک میکنه =))))))))

+ یه پسری بود تو فامیلمون کنکوری بود پولدار بود... 25 میلیون داده بود واسه اردوی نوروزی... خواهرش به بابام اس داد که بپرسه، بعد از تبریک و اینا گفت سینام بد نبود حالا منتظریم ببینیم چی میشه :)))))  شاید یکم خبیثانه باشه ولی حال داد بهم :دی

+معلم فیزیکمون (خانم سمیعی) زنگ زد به مامانم و وقتی رتبمو فهمید یه ماششششششالا ی گنده گفت که منم شنیدم :)) عزیزم ❤ بعدم رتبه بقیه رو پرسید و به کلاسمون افتخار کرد :)

جالب اینه که ما همون کلاسی بودیم که سال دوم دبیرستان مدرسه جلسه گذاشت واسه اولیا که اینا چه بچه های درس نخون و بدین که تحویل ما دادید!

+ قشنگ ترین پیام تبریک متعلقه به یکی که اخر تبریک هاش بهم گفت التماس دعا :)))))))) 

+ یه سری از پسر های رشته ریاضی  که دستشون نمیرسید به کلاس ما برسن، همش میگفتن اخه دخترارو چه به ریاضی. شما برید پای گاز و فلان و بهمان. بهترین جوابم دادیم بهشون :دی من که خوب کردم :))))


یک رقمی های...

آره دیگه هیچی کلاس نرفتید،  مدرسه هم که میرفتید 5 ساعت درس میخوندید این اواخرم دیگه خیلییییی زحمت کشیدین روزی 11 ساعت خوندین 

:|


Sheyda me!

اگر هنوز شکی در اذهان عمومی باقیست که اینجانب مقداری الکی خوش و اندکی دیوانه هستم باید اعتراف کنم که حقیر، ساعت ۳:۳۷ بامداد،هنگام  پیمودن مسیرم از کامپیوتر به تخت خواب، با پِلِی شدن ناگهانی آهنگ "شیدایی" از اخوی چاوشی چنان از خود بی خود گشتم که وسط اتاق و در تاریکی مطلق و خیلی جدی درگیر انجام حرکات موزون شده، یک دست بر دهان گرفته که اهل منزل از صدای خنده هایمان بیدار نشوند!!! و اندکی در همان حال به سر برده، مجددا ادامه مسیر را پیموده و سعی در خواباندن این ذهنِ خوشحال نمودم.

دیوانه هم خودم هستم

اصلا هم اشکالی ندارد آدم با خودش خوش بگذراند :)

:))

میگما

میدونستین پرسیدن چهار تا چیز خیلی کار زشتیه؟!

1-سن خانوما 

2- وزن

3- درآمد

4- رتبه کنکور 

:دی

باشد که پند گیرید

+من شاید خودم بیام بگم رتبمو.ولی کلا اگه توی فامیل و اشناهاتون کنکوری داشتید بهتره نپرسید :)


+مثل اینکه پرسیدن معدل و مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو هم کار زشتیه! ولی شما همون چهار تای بالا رو درنظر بگیرید :)))))

تصمیم توکلی...

مادرم درخواست بازنشستگی اش را داده

پدرم فرم انتقالی را پر کرده

دارند درباره ی مدرسه ی بهار تصمیم میگیرند

تقریبا قطعی شد!

ما برای همیشه از اراک میرویم

میرویم دلیجان! 

اواخر شهریور میرویم

دلم برای اراک تنگ میشود :(

عوض اینکه دلم بخواهد همش بروم سینما و کافه و شهربازی و ملک و خلاصه همه جایش را بگردم، دلم میخواهد بشینم در خانه و چشمم به این شهر نیفتد! تا کمتر دلم برایش تنگ بشود

:(

مسنجر :(

فردا آخرین روز قابل استفاده بودن یاهو مستنجره... 

به شخصه خیلی باهاش خاطره دارم... 

پایه اول چت هامم پرنیان بود

شب ها تا صبح بیدار بودیم و چت میکردیم، از همه چی میگفتیم. چررررت و پررررتا! اون موقع ها هم زمان نمایشگاه پسرا بود و بحث های خیلی بامزه ای داشتیم :))) 

پری اون خوابت رو یادته که اینده رو دیده بودی که میرفتی خارج و این حرفا؟! 

پری اون قضیه میرزاقاسمی و هَوو رو یادته؟! :))))))))

چقدر خندیدیم :))

چقدر نصف شبا نیم ساعت میرفتی نبودی هی میگفتی رفتم مسواک بزنم :) 

چقدر خوب بود یاهو مسنجر :(

چقدر دلم برای اون اسمایلیه که از خنده غلت میزد تنگ میشه :(

یااااهوووو :(((

The lom!

حسِ خوبِ پیدا کردنِ یه آهنگِ عالی ...

و بار ها گوش کردنش...

به به

 ^________^

:)

تصمیم گرفتم دیگه خاطره ننویسم اینجا

:)

درازیون

همسایه هامون خیلییییییی قد بلندن! خیلیییی بلند ها!سه تا پسرن و یه دختر

چند شب پیش تو راهرو اینو شنیدم:

داداشه: صاف وایسا

خواهره: صاف وایسادم

داداشه: صاف تر... خب...ممممممم..... ماشششالا. 180 هستیا (بلند به مامانش) ماماااااااان؟! فاطمه ازین بلند ترم میشه؟! 

:)))) 

گفتم شمارو هم در جریان دیالوگ های خانواده های بلند قرار بدم خالی از لطف نیست. خودم که کلی خندیدم :))))

+بنظرم بابا باید قدش بلند باشه، بابابزرگ کوتاه :|

به منم ربطی نداره که نمیشه اینطوری :(

نمونه ی بابابزرگ مورد علاقم... اقای ولاسکو عه! انقدررررر دلم میخواست بابابزرگم باشه! نمیدونم چرا!

+پلک میزنید پست میذارما :))))

بهار :)

من تو اتاقم...

مامان و بابا و بهار تو پذیرایی

مامان: آی توکلی، کاش چند روز بریم اصفهان الهه دانشگاهشو ببینه با یکی از دانشجو هاشم حرف بزنه

در کمال حیرت و تعجب من که از اتاق دارم میشنوم،

بهار: مامان دیگه الهه دوست نداره بره اصفهان این همه داره میگه. خوشش نمیاد

مامان: ما که مجبورش نمیکنیم فقط میخوایم نشونش بدیم...

بهار: با این کارایی که شما میکنید دارید مجبورش میکنید دیگه ، الهه از اولش این همه درس خوند که بره تهران، اگه میخواست بره اصفهان که انقدر زحمت نمیکشید!

.

.

.

+حدود یک ماهی هست که این تهران و اصفهان بحث داغ خانواده ما شده. حدود یک ماهیم هست که من دارم از این موضوع نهایت استفادم رو میکنم تا یاد بگیرم چطوری بدون ناراحت شدن و تند و تلخ شدن، حرفامو بزنم.موفق هم شدم. و این اولین بار بود که بهار ازم دفاع کرد! شاید تو این یه ماه کلا اولین نفری بود که از من دفاع کرد!

+ حالا اینکه مامان بابام بگن هیچی، کل فامیل بسیج شدن منو بفرستن اصفهان! من هنوز قوی و محکم میشینم گوش میدم، حرفم نمیزنم، چون میترسم بغضم معلوم شه :)

+ بامزش اینه که یکی که اصلا موفق به ورود به دانشگاه نشده،برمیگرده میگه حالا با اینهمه امید وارزو میخوای بری دانشگاه تهران فک کردی چیه؟! چه خبره؟! تو مثل یه بادکنکی که سریع فست درمیره :|

+بعد کم کم میگن اصلا استادای خوب معماری تو اصفهانن! یعنی حتی بار علمی دانشگاه تهرانم می برن زیر سوال! :|

+ خلاصه که لب مطلب اینه که :تو کلا توی انتخاب هات آزادی هااااا فقط اگه بری تهران قلم پاتو میشکونیم :)))))))

+روزایی بود که کلاس فیزیک داشتم،  از مدرسه مستقیم میرفتم کلاس،  ناهار هم های بای میخوردم و نیم ساعت قبل از کلاسو هم درس میخوندم،  بعد از سه ساعت کلاس که میرفتم خونه،  چاییمو خورده نخورده شروع میکردم درس میخوندم، ساعت 7 میرسیدم خونه ها. له له بودما ولی چهار ساعت درس میخوندم،  فکر کردن به همچین روزایی کافیه که دلم واسه خودم بسوزه اگه نرم دانشگاه تهران!  فکر کردن به کل سال کنکور که دیگه...

:)

پشت هر مرد موفق

 زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود ، برایش صبحانه آماده میکند و با بوسه و آرزوهای خوب به خدا میسپاردش...

که بعد از رفتنش ، با عشق لباس هایش را اتو میکند و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد...

وقتی ظهر شد ، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود مرد دوست داشتنی أم " و به شام مورد علاقه ی همسرش فکر میکند و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...

بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند...

به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد ، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را می بافد ، صدای زنگ که می آید میرود سراغ در ، آرام بازش میکند و همسرش را در آغوش میگیرد ، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند می گوید و شعر تازه أش را میخواند...با شیطنت و حرف و خنده به شام میرسند و بعد هم آرام تر از همیشه در آغوش هم به خواب میروند ...

پشت هر زن خوشبخت 

مردیست که 

عاشقانه دوستش دارد ،

که روزهای تعطیل زودتر از بانویش بیدار میشود ، نان تازه میخرد و صبحانه را آماده میکند ، برای بیدار کردن همسرش پرده هارا کنار میزند و نور را به مهمانی چهره ی پر آرامشش میبرد ، موهایش را نوازش میکند و می بوسد....

ناهار را در کنارش درست میکند و مدام قربان صدقه ی مهربانی أش میرود ، بعد از شستن ظرف ها به گوشی همسرش که توی اتاق است پیامک میدهد "خانوم زیبایی که دلتان خرید میخواهد و هوس عکاسی کرده اید ، لطفأ لباس هایتان را پوشیده و برای رفتن آماده شوید "

وقتی همسرش می آید و با ذوق در آغوش میگیردش ، میخندد و دست توی دست میروند که خوشبختیشان را با آدم ها تقسیم کنند...

برای همسرش لباس های گلدار انتخاب میکند و توی اتاق پرو با چشمک میگوید "چقدر زیباتر شدی ، حالا گل های این پیراهن عطر زندگی گرفته اند " هردو عاشقانه به هم نگاه میکنند و با دستانی پر از عشق میروند پاتوق همیشگیشان شام میخورند و بعد می آیند خانه ، آرام و خوشبخت میخوابند و خواب های رنگی می بینند...

"پشت هر زندگی عاشقانه ای 

مرد موفق 

و زن خوشبختیست که 

برای عاشق ماندن تلاش میکند" !!

| #نازنین_عابدین_پور |

:)

صبح با صداش که داشت با تلفن صحبت میکرد بیدار شدم. اخه چقدر مهربونی تو... چقدر همش کمک میکنی به همه بهترین :*

بعد به زور منو از جام بلند کرد که پاشو بریم دیگههههه

اخه قرار بود بریم برای کارت ملی هوشمند عکس بگیریم.و یکسری خرید های ریز میز

همون جا یه پسری هم بود که همین کارهای منو داشت. پسر که نه!! مردی بود واسه خودش بعد هی مامانش میبردیش اینور اونور کاراشو بکنه :|خب چرا انقدر دست و پا چلفتی بار میارید پسراتونو ؟:|

بعد رفتیم پاساژ امیرکبیر که برای عروسک هام چشم بخریم! و خب اصلا ادم نمیتونه بره پاساژ امیرکبیر و فقط چشم عروسک بخره بیاد! مخصوصا اگه با کسی مثل مامان من بره خرید! مامانم اینطوریه که هر جا بریمٍ، واسه هر خریدی، همه مغازه ها رو نگاه میکنه و هی تند تند به ادم میگه: شال نمیخواستی؟ مانتو هاش قشنگه ها، عطر و ادکلن نمیخوای؟ کفش نمیخوای؟ منم هی تند تند میکشونمش میبرمش که بیااااا انقدر پولاتو تموم نکن :))

اخرشم رفتیم تویه روسری فروشی و چهار تا روسری خریدیم :دی انقدرررر روسریم خوشرنگهههههه که خدا میدونه

بعد دستشو گرفتم همین طوری که از پاساژ میبردمش بیرون میگفتم پایینو ببییییین. ببین چقدر سنگای کفش قشنگهههههه به به به

ولی خیلی خوش میگذره خرید با مامانم :) اگه رامبد منو میبرد خندوانه و ازم می پرسید چی حالتو خوب میکنه قطعا میگفتم خرید با مامان:)

بعد هم از کوچه میوه فروشی رد شدیم و من به رو خودم نیووردم ولی مامانم وایساد برام شلیل بخره :)) اخه میدونه که تنها چیزی که تحمل تابستونو برام راحت تر میکنه همین شلیله :)

بعد هم خرید مواد غذایی برای ناهاری که قرار بود من بپزم

مرغ سوخاری مغزدار بود! خیلیم خوشمزه شد دستم درد نکنه :)

پدر هم وقتی اومد برام عسل موم دار اورده بود.میدونه موم دوست دارم اخه

خلاصه که... حالم خوبه :) یه نصفه روز خوب گذروندمٍ، بعدازظهر هم با تینا میرم بیرون :)

دلم خواست بنویسم امروزو...

+ادامه ی روز: با جوجه رفتیم دهکده کتاب واسه یه کاری! بعد اون عاقاهه خیلی عاقای بدی بود :| 

بعدا برگشتیم بریم کافه عصر جدید که پر پر بود همه صندلی هاش! کلی هم بوی سیگار میومد مام ضایع شدیم برگشتیم :)) کلی هم خندیدن بهمون! 

بعد رفتیم اسلامی رو ببینیم که اونم سر کلاسش بود :|

ولی هر چقدر دیگه هم ازین اتفاقا میوفتاد همین که با تینا بودم کافی بود :) 

ااااا راستی تو راه نازنین جان جانمان را دیدیم!  تینا دید یعنی! کلییییی ذوق کردیم و قرار شد بریم بیرون یه روز :)

رفتیم کافه فرهنگ! قشنگ مثل حموم زنونه! همونقدر صدا میومد توشاااا! کافه هایی که تهران قراره بریم خیلی بهتر خواهد د.نه؟! 

+هراز گاهی با دوستای خوبتون دو نفری برید بیرون :)

:(

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نیل سایمون

دیروز رفتیم خونه ی یکی از دوستای خانوادگیمون. دخترش امسال چهارم ریاضیه! 

حدود صد بار این جمله رو گفت: من میخونم. شد،شد،نشد هم سال بعد :|

همش گفتم بابا این چه حرفیه الان نفست از جای گرم بلند میشه

بعد دوباره همونو میگفت :| 

یه ساعت سخنرانی کردم که سارا جان بعد از عید خیلی شرایط سخت و بد میشه(برا من که اینطور بود) تا میتونی الان بخون. از انرژی مدرسه استفاده کن.زیاد بخون تا انرژی داری.بازم تاثیری نداشت! 

آزمون هم ننوشته بود میگفت من چرا درس نمیخونم؟!؟! میگفتم خب برو آزمون ثبت نام کن میگفت باشه حالا از مهر میرم. بعد همش به مامانش میگفتم اگه ثبت نام کنید خیلی بهتر درس میخونه. مامانش هم میگفت اره از مهر ثبت نام میکنیم :|

بعد هی میپرسید سوالای کنکور چطور بود و چه رشته ای خوبه؟! هی من میگفتم بابا الان اینارو ول کن برو یه کاغذ بیار یه لیست از کتابای خوب رو بنویسم برات. نیاورد که :|

دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوارا 

ولی میدونم بازم زنگ بزنه سوال کنه هر چی بدونمو بش میگم!

از دست من! 

+ نمیدونم چرا هر بار که به کنکور و همه ی درسهایی که خوندم فکر میکنم، یه صفحه ای از شیمی یادم میاد که تصویر یه اقای دانشمندی که یادم نمیاد کی، حاشیه ی بالا سمت راستش قرار داره که خیلی هم حس بدی بهم میده! که اگه بمیرم هم دوباره این درس هارو نمیخونم!

+قضیه عنوان اینه که شاهرخ استخری توی خندوانه اسم این اقا رو گفت به عنوان نمایش نامه نویس! و منم در حال نوشتن این پست بودم و دم دست ترین مکان برای یادداشت اسم اوشون همین جا بود. ببخشید دیگه :دی

:|

بعضی ها هم میخوان که مثل امیر محمد قراچه یا علیرسا بانمک باشن... اینطوری میشه که کل اینستاگرام پر شده از پسر هایی که روسری سرشون میکنن و صداشونو نازک میکنن و توپ میذارن تو لباسشون...

عاخ که من چقدرررر متنفرم ازین مدل ذکور :||||| 

تصمیم توکلی

عاقا...

خانواده یه تصمیم یهویی گرفته!

خیلی هم عجیبه :|

نمیگم هم چیه

فقط هنگ کردم :|||||

شکست عشقی

عاقا یه بنده خدایی شکست عشقی خورده بود داشت باهام درد دلم میکرد. دوسال هم بود طرف گذاشته بود رفته بود

انقدر گند زدم تو صحبت کردن باهاش که نگو :)))

اخرشم گفتم ببخشید من یکم شکست عشقی رودرک نمیکنم!

گفت: بله مشخصه :|

بابا خوب پا میشید تو کوچه خیابون یکیو پیدا میکنید تو سن بچگی بعدم وابسته میشید بعدم انقدر بزرگش میکنید که حالا انگار یارو کی هست :|

بعدم انقدر عرضه ندارن توی دوسال فراموش کنن طرفو! 

بخدا انقدر مشکل گنده گنده هست تو زندگی همه و ادم میبینه اونارو که فک میکنم خیلی شکست عشقی مسخرست!واسه مرفهان بی درده مثلا!!!

میدونم که شاید اشتباه از من باشه البته!

معرفی کتاب!

اومدم یه کتاب معرفی کنم و برم!  

قصه های امیر علی!

نوشته ی امیر علی نبویان! 

خیلی بانمکه کتابش :) قصه های کوتاه و طنزه

+من هر چهار جلدشو دادم اگه دوستانم میخوان بهشون امانت میدم