لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

سپیده جان جان :)

بانو سپیده!

اینجانب با ایشان در سال پنجم ابتدایی هم مدرسه ای بودم و آنجا با اوشون آشنا شدم و دوستی ما شکل نگرفت! زیرا بانو تنها یک دوست صمیمی داشتند که اگر اشتباه نکنم پریسا نامی بودند! و کس دیگری را تحویل نمی فرمودند!

مرحله ی بعدی دیدار رسمی ما سال دوم دبیرستان بود!

بانو سپیده شاگرد اول کلاس، دختری بسیار بسیار تمیز و بچه مثبت و مغرور البته! از آن دانش آموزانی که تغذیه مدرسه شان لقمه ی نان و پنیر گردو و یک ظرف میوه خرد شده و هویج بود! و همیشه ی خدا ردیف اول می نشستند و همه ی درس هارا از بر بودند و همه ی جزوه هارا می نوشتند و  ادب و نزاکت دانش آموزی ایشان هم که مثال زدنی بود و گاهی حتی سرکوفت میشدند بر سر بقیه هم کلاسی ها! حتی از آن دانش آموزانی که وقتی همه ی بچه ها برای تعویض معلمی کلاس را ترک میگفتند ایشان در کلاس مینشستند یکه و تنها! 

ایشان با وجود داشتن همه ی ویژگی های بالا، از آن دسته بچه درس‌خوان هایی نبودند که به بقیه بی اهمیت باشند. روزهای امتحان سپیده هرگز وقت آزاد نداشت و اتقدر به اشکال های بقیه جواب میداد و انقدر به هر کسی بدو مراجعه کند کمک میکرد که خود ان طرف خسته میشد و سپیده نه!

سال چهارم رسید. 

کلاس ریاضی ها که تا سوم دبیرستان با هم جنگ داشتند کن فیکون شد کاملا!

همه ی آنهایی که از هم متنفر بودند یا حداقل از هم خوششان نمی آمد چقدر باهم خوب و صمیمی شدند! اصلا همه مان آرام گرفتیم! همه مان خوب شدیم با هم و بیشترین تغییر هم سهم که بود؟! بانو سپیده!

سپیده تغییر کرد به سپیده جان جان!

آنقدر این بشر دوست داشتنی شد که باور نمیکردیم آن سپیده ی مغرور هموست!!! 

دیگر بعد از شوخی های بچه ها سر کلاس، به جای چشم غره های پر جذبه اش، با لبخند های عمیقش آشنا شدیم. انقدر برایمان لبخند های خوشگلش را زد که به همین لبخند ها معروف شد.

ان سپیده ی خشک و بی احساس کم کم سر کلاس ها نقطه بازی میکرد، در مواقع بزن برقص با کله و بشکن همراهی میکرد، شوخی میکرد و خلاصه انقدر خوب و دوست داشتنی شده بود که دلمان نمیخواست سال چهارم تمام شود 

امروز که برای اولین بار خانه شان رفتم، درست مانند این بود که خانه دوست صدساله ام رفته ام! خیلی راحت بودم باهاش خیلی

و خیلی دوستش دارم! خیلی! 

اینجاست که آدم به این باور میرسد که عمق دوستی به سن و سالش نیست!


عنوان و درد!!!

وقتی یهو تصمیم گرفته بودم از الان که حدودا میشه یه ماه قبل تولدش بشینم و متن تبریک تولدش رو بنویسم، ولی یه اتفاقاتی میوفته و پشیمون میشم و کاغذ سفیدو میذارم تو کمد دوباره...  :)

خوب در عوض متن تبریک تولد راضیه را خواهم نوشت فردا! خیلی وقته ایده اش که چطوری باشه تو ذهنمه فقط باید روی کاغذ بیارمش

+تنها چند قدم تا حذف اکانت اینستاگرام....

+ با کتاب دیوید کاپرفیلد دوست تر شدم! 

+ تولد سپیده جان جان چقدر خوش گذشت!  پست بعدی درباره سپیده خواهم نوشت! 

+ یکی بامن بیاد بریم کلاس نقاشی...  یا خودم تنها میرم :دی چه تهدیدی!

+یک پاساژی هست که یک مغازه هم بیشتر نداره که به کار ما بیاد و همیشه وقتی کل شهرو با تینا میگردیم واسه کادو، در اوج ناامیدی میریم اونجا و بهترین کادو رو همونجا پیدا میکنیم!  نمیدونم هم چه مرضی است که اخرسر میریم اونجا ! میدونم البته! مرض گشت و گذار در ملک!!!