لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

؟!

شاید شما در طول یک کوهنوردی چندین متر آنطرف تر یک شی درخشان ببینید و کلا مسیر حرکت خود را تغییر بدهید و برای فهمیدن این که آن شی درخشان چیست یک عالمه راه بروید، بعد که رسیدید بفهمید آن چیز درخشان تنها یک بتری شیشه ایست که نور را منعکس کرده

نکته ی مهم این قضیه این است که: تا حالا چند بار مسیر زندگیمان را عوض کرده ایم و از زندگیمان جا مانده ایم و دنبال یک روشنی کاذب رفته ایم؟!؟!

اما نکته ی مهم تر این قضیه اینست:

___اگر دنبالش نمی رفتی از کجا می فهمیدی فقط یک روشنی کاذب است؟!___

:(

روزه رو که باید بگیرم

درس رو که معلومه باید بخونم

خواب شبم رو هم قطعا نباید به هم بزنم

اون دکتری که برگشته گفته تا سه ساعت بعد افطار درس نخونید رو کجای دلم بذارم؟! 

_حالم خوب نیست _

خیلی بش فک میکنم!

ترجیح میدی بدونی و ناراحت باشی

یا ندونی و خوشحال باشی؟! 

اعصاب ندارم :|



تصور کنید بین دندون های عقلتون یه تیکه لثه احمق قرار گرفته که هر بار که دندوناتونو رو هم میذارید باید اونو گاز بگیرید و از درد بمیرید! و بدتر اینکه هر دو طرف اینطوری شدن و هر زهرماری بخوای کوفت کنی جونت بالا میاد 

وضعیت من الان اینه :|

معرفی کتاب!

__شروع __

تا چند وقت پیش، فقط یک موجود مجرد و علاف بودم. اما از امروز که زندگی مشترکم را با تخمک شروع کرده ام، همه چیز برایم کاملاً هدفمند شده است. برای مسکن، فعلا رحم را برای چند ماه اجاره کرده ام...  البته به محض تمام شدن مهلت، احتمالاً صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم میگذارد توی کوچه!

...

__ فرق اینجا آنجا!__

داشتم با خودم فکر می کردم سوای مباحث فیزیولوژیک، اگر قرار بود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدر ها زندگی میکردیم، چه اتفاقاتی می افتاد :

_احتمالا در همان هفته اول حوصله شان سر میرفت و سزارین می کردند.

_کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشان می بستند

_ اگر ویار می کردند، باعث قحطی می شدند

_ به خاطر بی توجهی،تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالا در اداره وضع حمل می کردند

_ اگر بچه توی شکمشان لگد میزد، آنها هم فورا توی سرش می زدند تا ادب شود

...

بخش هایی از کتاب  بامزه ی "مغز نوشته های یک جنین" نوشته ی "مهرداد صادقی"

بابا!

یه دوستی دارم الان امتحان نهایی داره، بعد میگه بابام بدون این که بهش بگم میره کل کتابو میخونه برام خلاصه نویسی میکنه میاره :|

واسه شیمی که حتی مبتکرانم خلاصه نویسی کرده بوده! 

بعد بابای من برگشته به شوهر دختر خالم که داشته واسه اولای مرداد برنامه سفر میریخته گفته نههههههه الهه 25 مرداد کنکور داره! 

اصلا چه معنی میده بابام تاریخ کنکور منو بدونه :دی 

والا بچه های این دوره زمونه پر توقع شدن :))

Bff!

به اون همه خنده فکر میکنم که یهو ناخودآگاه بلند میشد و میگفتیم هیسسسس

به اون یدونه بیسکوبیت تردی که بی هوا گذاشتی جلوم

به اینکه من آروم به چونم میزدم و تو محکم به پیشونیت میزدی و من کلی از دیوونه بازی هات خندیدم

به اینکه من اینور اونور میشدم تا تو یکم آروم بگیری و اون گوجه سبزم نپره تو گلوت

به این که تو بهترین قسمت امروز بودی :)

هیچ وقت عوض نشو فسقلی :*****


پ.ن: خواهر بزرگ بودن یکی از بزرگ ترین نعمت های خداست! 

#فاضل نظری#

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...