لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

بهار :)

من تو اتاقم...

مامان و بابا و بهار تو پذیرایی

مامان: آی توکلی، کاش چند روز بریم اصفهان الهه دانشگاهشو ببینه با یکی از دانشجو هاشم حرف بزنه

در کمال حیرت و تعجب من که از اتاق دارم میشنوم،

بهار: مامان دیگه الهه دوست نداره بره اصفهان این همه داره میگه. خوشش نمیاد

مامان: ما که مجبورش نمیکنیم فقط میخوایم نشونش بدیم...

بهار: با این کارایی که شما میکنید دارید مجبورش میکنید دیگه ، الهه از اولش این همه درس خوند که بره تهران، اگه میخواست بره اصفهان که انقدر زحمت نمیکشید!

.

.

.

+حدود یک ماهی هست که این تهران و اصفهان بحث داغ خانواده ما شده. حدود یک ماهیم هست که من دارم از این موضوع نهایت استفادم رو میکنم تا یاد بگیرم چطوری بدون ناراحت شدن و تند و تلخ شدن، حرفامو بزنم.موفق هم شدم. و این اولین بار بود که بهار ازم دفاع کرد! شاید تو این یه ماه کلا اولین نفری بود که از من دفاع کرد!

+ حالا اینکه مامان بابام بگن هیچی، کل فامیل بسیج شدن منو بفرستن اصفهان! من هنوز قوی و محکم میشینم گوش میدم، حرفم نمیزنم، چون میترسم بغضم معلوم شه :)

+ بامزش اینه که یکی که اصلا موفق به ورود به دانشگاه نشده،برمیگرده میگه حالا با اینهمه امید وارزو میخوای بری دانشگاه تهران فک کردی چیه؟! چه خبره؟! تو مثل یه بادکنکی که سریع فست درمیره :|

+بعد کم کم میگن اصلا استادای خوب معماری تو اصفهانن! یعنی حتی بار علمی دانشگاه تهرانم می برن زیر سوال! :|

+ خلاصه که لب مطلب اینه که :تو کلا توی انتخاب هات آزادی هااااا فقط اگه بری تهران قلم پاتو میشکونیم :)))))))

+روزایی بود که کلاس فیزیک داشتم،  از مدرسه مستقیم میرفتم کلاس،  ناهار هم های بای میخوردم و نیم ساعت قبل از کلاسو هم درس میخوندم،  بعد از سه ساعت کلاس که میرفتم خونه،  چاییمو خورده نخورده شروع میکردم درس میخوندم، ساعت 7 میرسیدم خونه ها. له له بودما ولی چهار ساعت درس میخوندم،  فکر کردن به همچین روزایی کافیه که دلم واسه خودم بسوزه اگه نرم دانشگاه تهران!  فکر کردن به کل سال کنکور که دیگه...