لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

روزهای در خانه :) پارت وان

یکشنبه حدود ساعت 5 بود که پدر گرام رو جلوی در خوابگاه دیدم! و همه ی هیجاناتش هم یه دست و روبوسی بود که من به زووور بغلش کردم :)) 

توی راه هم یه کوچولو حرف زدیم با هم :دی خیلی کوچولو

حدود ساعت 11 و نیم هم رسیدیم خونه و مامان رو دیدم که همو بغل کردیم و کلللی ذوق کردیم و شام خوردیم، بعد هم تا 1.5 شب داشتیم حرف میزدیم و تعریف میکردیم و به سختی دل کندیم از صحبت کردن! بهار هم خواب بود کلا

ظهر ساعت 1.5 بیدارم کردن :))) بهار رو دیدم و خداشاهده عادی تر از روزای عادی ای که نرفته بودم تهران رفتار میکردیم با هم!!! 

نهار هم قورمه سبزی جان جان داشتیم :) 

با گوشت خورشتی هاااای نرم و خوشمزهههه نه اون گوشتای سفت و مزخرف غذای خوابگاه :|||

همینطور تو صحبتام با مامانم میگم که پرنیان از عاشورا تاسوعا برنگشته بود خونه، یدفعه میگه تو هم نیومده بودی :||| 

حالا کلی قسم خوردم و نشونی دادم که بابا من یبار دیگم اومدم! تازه بهم گفتن وقتی نیستی اصلا یادمون میره تو هم داریم!:||| 

تازه رفتیم اون خونه که لباسا و کتابام رو بچینم،دیدم یه کمد باریک(عرض 30 سلنت) و دوتا کشو بهم دادن! کمد لباس هامم  تواتاق بهار بود :| بعد من میگم خب مادر من دوست داری یکی از کمد دیواری هارم بم بدی توش لباس آویزون کنم؟! میگه لبایاتو قاطی لباسای من آویزون کن! میگم خب این کمده که الکی توش پتو گذاشتی (یه جا لحافی داره که هیچ، بعد یکی از کمد دیواری های اتاق منم لحاف گذاشته به عنوان لحاف دم دستی! :| که اگه یوقت مهمون اومد و یه پتو خواست واسه خواب ظهرش از دم دستی ها بش بده!) رو بده به من! میگه تو که نیستی :))))

اصن من عاشق این همه مهر و محبت خانواده ام :)))))))