لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

لب :) خند بزن

نیشتو تا بنا گوشت باز کن! همین الان :)

روزهای در خانه :) پارت تو

این یکی بیشتر اسمش باید بازگشت به اراک باشه :)

وقتی اصصصصلا فکر رفتن به اراک رو نکرده بودی و یدفه پریا وسط پی ام های آواز خوندنش با صدای بچه، میگه بیا اراک، و بعد زنگ میزنه نهار خونشون دعوتت میکنه و اصرار میکنه که شبم بخوابی، معلومه که میری اراک!!! 

نهم بود! تولد صهبا! به پریا گفته بودم به هیچکی نگه که من میرم  اراک! قرار بود بچه ها بعد از ظهرش برن بیرون که پریا بخاطر من یواشکی قرار رو صبح گذاشت! منم کلی تو گروه حسرت خوردم که خوش بحالتون میرید بیرون! راستش خودم هم فکر نمیکردم تولد صهبا بتونم کنارش باشم ولی همش یادم میومد که توی اخرین پی امش چقدر دلش تنگ شده بوده و حتی گریه هم کرده بوده این دل نازک جان من! 

بچه ها ده و نیم کافه قرار داشتن و من 10 تازه رسیدم اراک! با بابام دو تایی بودیم! منو دهکده کتاب پیاده کرد که برم کادو بگیرم و بعدم برم کافه بچه هارو سوپرایز کنم! از دهکده که اومدم بیرون تازه دیدم چقدر دلم برای این شهرِآلوده ی هیچی ندارِ احمق تنگ شده! چقدر واسه راه رفتن تو این خیابون ، واسه فروشنده ی بداخلاق سوپر ملک، ایستگاه اتوبوس گردو و حتی کوچه توحید تنگ شده! چقدر هیجان داشتم! تند راه میرفتم و از خوشحالی دیدن اون نکبتا بعد از دو ماه و نیم میخواستم جیغ بزنم!پریا اس ام اس داده که بدووو همه اومدن و من تند تند راه میرم و چقدر کافه فرهنگ به نظر دور میاد!

رسیدم! یکم جلوی در مکث میکنم که نفس های تندم اروم تر شن و میرم تو

بعد از پریا، پری رو به در نشسته و اولین نفریه که منو میبینه، چشاش گشااااد میشه و کلی تعجب میکنه، همه نگاه پری رو دنبال میکنن و یدفه بنده با موجی از بغل های شدید روبرو میشم :))) وااای که سوپرایز کردن آدم ها و دیدن اون قیافه ی بهت زدشون یکی از لذت بخش ترین حس های دنیاست :)

دوست دارم تا همین جاشو تعریف کنم :) نمیدونم چرا ولی همینقدر برای یادآوری کامل اون روز فوق العاده کافیه:)