-
:(
پنجشنبه 28 مرداد 1395 01:33
یکی از بدترین حس ها مال وقتیه که بعد از خوندن یه رمان یا دیدن یه فیلم، باید خودتو از دنیای اونا بیرون بکشی و دوباره برگردی به دنیای خودت :(
-
این وسط فقط من ضایع میشم :|
چهارشنبه 27 مرداد 1395 15:20
از هر کی دفاع میکنم دقیقا بر عکس دفاعیات منو انجام میده چرا :|
-
حال این روزا :)
چهارشنبه 20 مرداد 1395 23:19
+امسال تقریبا هیچکس از نتایج راضی نبوده! منم راستش بهتر ازین انتظار داشتم :) ولی خداروشکر رتبه 93 هم عالیست :) + مشاور مدرسه زنگ زده میگه دوشنبه بیا برا بچه های سوم و چهارممون صحبت کن! منم حالا هول و ولا گرفتم :)) یه جا خوندم ثابت شده که وقتی میخواید برای جمع سخنرانی کنید، تصور کردن حضار با لباس زیر به کاهش استرس کمک...
-
یک رقمی های...
سهشنبه 19 مرداد 1395 14:56
آره دیگه هیچی کلاس نرفتید، مدرسه هم که میرفتید 5 ساعت درس میخوندید این اواخرم دیگه خیلییییی زحمت کشیدین روزی 11 ساعت خوندین :|
-
Sheyda me!
سهشنبه 19 مرداد 1395 13:11
اگر هنوز شکی در اذهان عمومی باقیست که اینجانب مقداری الکی خوش و اندکی دیوانه هستم باید اعتراف کنم که حقیر، ساعت ۳:۳۷ بامداد،هنگام پیمودن مسیرم از کامپیوتر به تخت خواب، با پِلِی شدن ناگهانی آهنگ "شیدایی" از اخوی چاوشی چنان از خود بی خود گشتم که وسط اتاق و در تاریکی مطلق و خیلی جدی درگیر انجام حرکات موزون شده،...
-
:))
یکشنبه 17 مرداد 1395 11:30
میگما میدونستین پرسیدن چهار تا چیز خیلی کار زشتیه؟! 1-سن خانوما 2- وزن 3- درآمد 4- رتبه کنکور :دی باشد که پند گیرید +من شاید خودم بیام بگم رتبمو.ولی کلا اگه توی فامیل و اشناهاتون کنکوری داشتید بهتره نپرسید :) +مثل اینکه پرسیدن معدل و مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو هم کار زشتیه! ولی شما همون چهار تای بالا رو درنظر...
-
تصمیم توکلی...
شنبه 16 مرداد 1395 20:00
مادرم درخواست بازنشستگی اش را داده پدرم فرم انتقالی را پر کرده دارند درباره ی مدرسه ی بهار تصمیم میگیرند تقریبا قطعی شد! ما برای همیشه از اراک میرویم میرویم دلیجان! اواخر شهریور میرویم دلم برای اراک تنگ میشود :( عوض اینکه دلم بخواهد همش بروم سینما و کافه و شهربازی و ملک و خلاصه همه جایش را بگردم، دلم میخواهد بشینم در...
-
مسنجر :(
جمعه 15 مرداد 1395 00:13
فردا آخرین روز قابل استفاده بودن یاهو مستنجره... به شخصه خیلی باهاش خاطره دارم... پایه اول چت هامم پرنیان بود شب ها تا صبح بیدار بودیم و چت میکردیم، از همه چی میگفتیم. چررررت و پررررتا! اون موقع ها هم زمان نمایشگاه پسرا بود و بحث های خیلی بامزه ای داشتیم :))) پری اون خوابت رو یادته که اینده رو دیده بودی که میرفتی خارج...
-
The lom!
پنجشنبه 14 مرداد 1395 15:54
حسِ خوبِ پیدا کردنِ یه آهنگِ عالی ... و بار ها گوش کردنش... به به ^________^
-
:)
پنجشنبه 14 مرداد 1395 11:17
تصمیم گرفتم دیگه خاطره ننویسم اینجا :)
-
درازیون
پنجشنبه 14 مرداد 1395 00:31
همسایه هامون خیلییییییی قد بلندن! خیلیییی بلند ها!سه تا پسرن و یه دختر چند شب پیش تو راهرو اینو شنیدم: داداشه: صاف وایسا خواهره: صاف وایسادم داداشه: صاف تر... خب...ممممممم..... ماشششالا. 180 هستیا (بلند به مامانش) ماماااااااان؟! فاطمه ازین بلند ترم میشه؟! :)))) گفتم شمارو هم در جریان دیالوگ های خانواده های بلند قرار...
-
بهار :)
چهارشنبه 13 مرداد 1395 23:40
من تو اتاقم... مامان و بابا و بهار تو پذیرایی مامان: آی توکلی، کاش چند روز بریم اصفهان الهه دانشگاهشو ببینه با یکی از دانشجو هاشم حرف بزنه در کمال حیرت و تعجب من که از اتاق دارم میشنوم، بهار: مامان دیگه الهه دوست نداره بره اصفهان این همه داره میگه. خوشش نمیاد مامان: ما که مجبورش نمیکنیم فقط میخوایم نشونش بدیم... بهار:...
-
:)
چهارشنبه 13 مرداد 1395 23:10
پشت هر مرد موفق زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود ، برایش صبحانه آماده میکند و با بوسه و آرزوهای خوب به خدا میسپاردش... که بعد از رفتنش ، با عشق لباس هایش را اتو میکند و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد... وقتی ظهر شد ، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم...
-
:)
چهارشنبه 13 مرداد 1395 15:29
صبح با صداش که داشت با تلفن صحبت میکرد بیدار شدم. اخه چقدر مهربونی تو... چقدر همش کمک میکنی به همه بهترین :* بعد به زور منو از جام بلند کرد که پاشو بریم دیگههههه اخه قرار بود بریم برای کارت ملی هوشمند عکس بگیریم.و یکسری خرید های ریز میز همون جا یه پسری هم بود که همین کارهای منو داشت. پسر که نه!! مردی بود واسه خودش بعد...
-
:(
سهشنبه 12 مرداد 1395 22:46
-
نیل سایمون
سهشنبه 12 مرداد 1395 00:18
دیروز رفتیم خونه ی یکی از دوستای خانوادگیمون. دخترش امسال چهارم ریاضیه! حدود صد بار این جمله رو گفت: من میخونم. شد،شد،نشد هم سال بعد :| همش گفتم بابا این چه حرفیه الان نفست از جای گرم بلند میشه بعد دوباره همونو میگفت :| یه ساعت سخنرانی کردم که سارا جان بعد از عید خیلی شرایط سخت و بد میشه(برا من که اینطور بود) تا...
-
:|
جمعه 8 مرداد 1395 21:17
بعضی ها هم میخوان که مثل امیر محمد قراچه یا علیرسا بانمک باشن... اینطوری میشه که کل اینستاگرام پر شده از پسر هایی که روسری سرشون میکنن و صداشونو نازک میکنن و توپ میذارن تو لباسشون... عاخ که من چقدرررر متنفرم ازین مدل ذکور :|||||
-
تصمیم توکلی
جمعه 8 مرداد 1395 00:11
عاقا... خانواده یه تصمیم یهویی گرفته! خیلی هم عجیبه :| نمیگم هم چیه فقط هنگ کردم :|||||
-
شکست عشقی
پنجشنبه 7 مرداد 1395 01:25
عاقا یه بنده خدایی شکست عشقی خورده بود داشت باهام درد دلم میکرد. دوسال هم بود طرف گذاشته بود رفته بود انقدر گند زدم تو صحبت کردن باهاش که نگو :))) اخرشم گفتم ببخشید من یکم شکست عشقی رودرک نمیکنم! گفت: بله مشخصه :| بابا خوب پا میشید تو کوچه خیابون یکیو پیدا میکنید تو سن بچگی بعدم وابسته میشید بعدم انقدر بزرگش میکنید که...
-
معرفی کتاب!
سهشنبه 5 مرداد 1395 21:32
اومدم یه کتاب معرفی کنم و برم! قصه های امیر علی! نوشته ی امیر علی نبویان! خیلی بانمکه کتابش :) قصه های کوتاه و طنزه +من هر چهار جلدشو دادم اگه دوستانم میخوان بهشون امانت میدم
-
سپیده جان جان :)
یکشنبه 3 مرداد 1395 01:52
بانو سپیده! اینجانب با ایشان در سال پنجم ابتدایی هم مدرسه ای بودم و آنجا با اوشون آشنا شدم و دوستی ما شکل نگرفت! زیرا بانو تنها یک دوست صمیمی داشتند که اگر اشتباه نکنم پریسا نامی بودند! و کس دیگری را تحویل نمی فرمودند! مرحله ی بعدی دیدار رسمی ما سال دوم دبیرستان بود! بانو سپیده شاگرد اول کلاس، دختری بسیار بسیار تمیز و...
-
عنوان و درد!!!
یکشنبه 3 مرداد 1395 01:23
وقتی یهو تصمیم گرفته بودم از الان که حدودا میشه یه ماه قبل تولدش بشینم و متن تبریک تولدش رو بنویسم، ولی یه اتفاقاتی میوفته و پشیمون میشم و کاغذ سفیدو میذارم تو کمد دوباره... :) خوب در عوض متن تبریک تولد راضیه را خواهم نوشت فردا! خیلی وقته ایده اش که چطوری باشه تو ذهنمه فقط باید روی کاغذ بیارمش +تنها چند قدم تا حذف...
-
...
پنجشنبه 31 تیر 1395 14:13
اندر احوالات بنده... +پریروز با تینا جانک و پدرانمان رفتیم کوه. انقدر راه رفتیم که پام گرفت تا همین الان هم خوب نشده هنوز! ولی خیلی خیلی خوش گذشت! کلی هم عکس گرفتیم :) +امروز هم با تینا میرویم خرید کادو! شنبه تولد سپیده جانمان است. کلی هم ذوق دارم برای دیدن هم کلاسی هایم :) +هنوز هیچی فیلم جدید ندیدم :| باید یکیو خفت...
-
فکر کن به حرفام...
دوشنبه 28 تیر 1395 17:09
ما ها آدم های خیلی خیلی مهمی هستیم! ناخودآگاه یادم میاد... کلاس پنجم رو میخواستم ثبت نام کنم! و برنامه این بود که برم همون مدرسه ای 4 سال قبل میرفتم! تا این که یکی از همکارای مامانم گفت بفرستش مدرسه فروغ دانش که تیزهوشان قبول شه ( آمار قبولی های مدرسه های دیگه اگه 2،3 تا بود این مدرسه 20 تا قبولی داشت هر سال) منم که...
-
کیف پولَین!
دوشنبه 28 تیر 1395 07:00
یکی از مزیت های چند تا کیف پول داشتن اینه که یهو توی اون یکی کیف پولت پول پیدا میکنی خوشحال میشی :دی یکی از بدبختی هاشم اینه که کیف پول خالی رو اشتباه با خودت ببری! یکی دیگشم که واسه من بیشتر اتفاق میوفته اینه که فک میکنی اگه این یکی پول توش نیست، لابد توی اون یکی هست! ولی توی اون یکی هم نیست :))
-
:)
شنبه 26 تیر 1395 12:59
دلم میخواد در آینده که خونه ی خودم بودم، دوستام اینطوری باشن که یهو زنگ خونه رو بزنن بیان تو! و منم اصلا هول نکنم! بعد مثلا اونا برن غذا درست کنن و من خونمو تمیز کنم! یا مثلا وقتی یکیشون مریض شه خدایی نکرده من برم خونش چند روز پیشش خودم بشورمو بپزمو همه چی! خیلی باحاله این طوری نه؟!!
-
ذکر امروز :صد مرتبه آخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!
پنجشنبه 24 تیر 1395 13:00
من همین الان برگشتمممممم :دی خب از اولش بذارید بگم: صبحش سه چهار بار رفتم دستشویی :دی بعد رسیدیم دانشگاه و غزال و ستاره رو دیدم و طبق عادت چندین ساله ی ستاره قبل از امتحانا و آزمون ها ازم پرسید مهرنوشو کی کشت :||||| بچه جان ول کن دیگه :| رفتیم تو و جاگیر شدیم و کلی با دوستان خندیدیم!!! محدثه نمیرفت سرجاش بشینه که!...
-
دستبند جونی :)
چهارشنبه 23 تیر 1395 17:38
اینم دستبند محبوب من :) انقدر دوسش دااارم :) خیلی خیلی از اونی که فکر میکردم بهتر شد :) هر بار تو دستم می بینمش بوسش میکنم :) + تا الان مثل مرررررد همه ی پستامو با گوشی گذاشتم! ولی آپلود عکس وحشتناک بود :|
-
Relaxing...
چهارشنبه 23 تیر 1395 10:42
صبح ساعت یه ربع به شیش بیدار شدم! صبحانه را خوردیم و به زوووور مادر و خواهر را راه انداختم برویم پیاده روی! چقدر کیف داد! بعدش هم اومدم و یه سری خورده درس هایی که مونده بود خوندم! تصمیم دارم به یاد قدیم ها یک دستبند ببافم! هم به عنوان یادگاری ِ روز قبل از کنکور و هم برای این که کیف میدهد! تموم که شد عکسش رو همینجا...
-
The End!
چهارشنبه 23 تیر 1395 10:30
تمام شد! اخرین لغت های زبان را میخوانم کتاب کوچک لغت زبان را با آرامش تمام میگذرام سر جایش آرام روی اخرین کاری که در لیستم داشتم (مطالعه لغات زبان) خط میکشم. هنوز هم آرامم... بعد می خندم! بلند بلند! جیییییغ میزنم! چندبار! میرم دور هال خانه میدوم و جیغ میزنم که تمام شد! همه شان را خواندم! تمام شد! دیگر آرام نیستم! اگر...